مولانا در مثنوی وقتی می خواهد ،نگاه باز و دید بدون جزم را توصیف کند به مثال ده و شهر می پردازد
او از شهر گرایی استقبال می کند و در عوض روستاگرایی را نمی پذیرد
می دانیم که در مثنوی ،مولانا فراتر از جهان جغرافیایی حرکت می کند و زبان مولانا در مثنوی با سمبل و نماد کار دارد و حتم داریم که اشاره های او از شهر و ده بر پایه دید عرفانی است .اما آیا مولانا نگاه جامعه شناسانه نیز به این مقوله داشته است ؟
در داستان مرد اعرابی و خلیفه در مثنوی ،زن و مرد بیابانگرد ،از فقر به تنگنا در آمده اند .پس تصمیم می گیرند بهترین داشته خود را برای خلیفه ببرند تا خلیفه با دیدن هدیه گرانبهای آنها ،دست نوازشی بر سرشان بکشد
پس از مشورت با هم ،به نتیجه می رسند که ارزشمندترین کالای آنها ،آب شورابه گودال است
زن نمی دانست کانجا بر گذر
جوی جیحونست شیرین چون شکر
پس مقداری از آن آب را در کوزه می ریزند ومرد با احتیاط ،در حفظ کوزه گرانبهایش، راهی قصر خلیفه می شود
خلیفه با جان و دل پذیرای هدیه ناچیز مرد اعرابی می شود اما فرمان می دهد که در مسیر بازگشت ،مرد را از کنار دجله عبور دهند
مولانا از این حکایت تعابیر بسیاری دارد
خلیفه نماد خداوند است که پذیرای عبادت و اعمال ناچیز ما می باشد
اما مهم تر از آن، مولانا در این داستان قصد ترسیم دید بسته هر کدام از ما هست که چون اعرابی بیابانگرد ،به داشته های خود تفاخر می کنیم و به شکل دیگری از بودن نمی اندیشیم
یعنی ما از مرز خودی خود پا فراتر نگذاشته ایم ودر بیابان برهوت خویشتن ،خود را صاحب بهترین ها می دانیم
قسمت دوم
مولانا در #فیه_مافیه داستانی دارد به این مضمون :
شخص تشنه ای در بیابان ،از دور خیمه ای محقر دید .به آن سو شتافت .کنیزکی انجا دید .از وی آب طلبید .چون آورد و نوشید، لب و کامش تا عمق جان از شوری و تلخی آن آب سوخت .از سر مهربانی و دلسوزی و سپاس ،وصف آب های شیرین دجله و فرات گفت و از نعمت ها و خوشی های جاهایی که دیده بود ،سخن راند
شوهر زن برگشت .چند موش صحرایی صید کرده بود. زن آنها را طبخ کرد و خوردند
موقع خواب ،زن هر انچه از میهمان شنیده بود به شویش گفت .
مرد بادیه نشین گفت :ای زن !حسودان چون می بینند ما به اسایشی رسیدیم و دولتی داریم .این همه گویند که ما را اواره کنند وخود به جای ما ،نعمت ما را تصاحب کنند
مولانا در این داستان بیان می کند که محیط بسته ،بر افکار آدمی تاثیر می گذارد و مجال رفتن انسان ،به ورای مرزها را از او می گیرد
محیط بسته ،ادمیان را بسته خور و خواب می کند ،تنگ نظر می نماید و از عقلانیت دور می نماید .در این محدوده ، حتی فرد به خود اجازه نمی دهد ،بیندیشد که جهان وسیع تری ،می تواند در انتظار او باشد
یاد کتاب ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی افتادم
#ماهی سياه کوچولو گفت:
نه مادر! من ديگر از اين گردش ها خسته شده ام، می خواهم راه بيفتم و بروم ببينم جاهای ديگر چه خبرهايی هست. ممکن است فکر کنی که يك کسی اين حرفها را به ماهی کوچولو ياد داده، اما بدان که من خودم خيلی وقت است در اين فکرم. البته خيلی چيزها هم از اين و آن ياد گرفته ام؛ مثلا اين را فهميده ام که بيشتر ماهی ها، موقع پيری شکايت می کنند که زندگيشان را بيخودی تلف کرده اند. دايم ناله و نفرين می کنند و از همه چيز شکايت دارند. من می خواهم بدانم که، راستی راستی زندگی يعنی اينکه توی يک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پير بشوی و ديگر هيچ ، يا اينکه طور ديگری هم توی دنيا می شود زندگی کرد؟…!
وقتی حرف ماهی کوچولو تمام شد ، مادرش گفت:« بچه جان! مگر به سرت زده ؟ دنیا!… دنیا!… دنیا دیگر یعنی چه ؟ دنیا همین جاست که ما هستیم ، زندگی هم همین است که ما داریم».
دیدگاهتان را بنویسید