• نوشته ها و اندیشه ها
  • کتاب ها
  • باغ سبز عشق
  • خاطرات من
  • کلاسها
غریبیان لواسانی
ورود
[suncode_otp_login_form]
گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟
  • نوشته ها و اندیشه ها
  • کتاب ها
  • باغ سبز عشق
  • خاطرات من
  • کلاسها
شروع کنید

وبلاگ

غریبیان لواسانی > باغ سبز عشق > داستان زندگی مولانا (22) اسرارباطن

داستان زندگی مولانا (22) اسرارباطن

شهریور 6, 1400
ارسال شده توسط zgladmin
باغ سبز عشق

داستان زندگی مولانا قسمت  بیست و دوم  – اسرارباطن

 – نویسنده : غریبیان لواسانی 

 – گوینده : فخر

ابرها بر فراز آسمان می غریدند .ابرهایی که هر آن، دگرگون می شدند .برف شبانه ساعتی بود که متوقف شده بود .نیمی از شب می گذشت که به قونیه رسید .دو سال بود که به خانه نیامده بود،اما عطر خانه را همیشه در مشام داشت .انگشتانش روی در چوبی لغزید و در با صدای غیژ گشوده شد و ردّی از پای مردانه بر زمین پر برف نقش بست .باز به خانه خود آمده بود .بی سر و صدا بی آنکه کسی را با خبر کند ،آرام آرام به حیاط پر برف قدم گذاشت ،دلش می خواست کسی با خبر از آمدنش نشود .از این همه احترام که در حقش می کردند خسته شده بود .از این که چون فرمانده ای باشد که بخاطر پیروزی ها و مؤفقیت هایش به او مدال دهند .کسی نمی دانست که او بخاطر تحسین و تمجدید ها ،حلب را ترک کرده و حال ،بسان غریبی شبانه به خانه آمده بود تا کسی به استقبالش نیاید .
ساعاتی دیگر صبح فرا می رسید و می توانست باز همسرش ،کودکانش و سَید برهان محقق را ببیند .ضربان قلبش شروع به تپیدن کرد و قدم هایش بلندتر شد .دلش برای هر چهار نفر می تپید .
استاد دستش را روی شانه جوان جلال الدین گذاشت و‌در عمق چشمان پر جذبه اش نگریست :
می دانم که در تمامی علوم ظاهر تبحر پیدا کرده ای و آوازه ات در حلب و دمشق پیچیده و عالم برجسته ای چون کمال الدین ابن عدیم را در حیرت فرو‌برده ای .با اینهمه دوست دارم در عالَم باطن نیز غور کنی «می خواهم در نزد من خلوتی داشته باشی »
جلال الدین نگاهش افتاد به گنجشک کوچکی در حیاط مدرسه که این سو و آن سو نوک می زد و بعد چشم به استاد دوخت :آماده ام .
واعظ پر آوازه قیصریه رو‌به جلال الدین کرد :«هفت روز روزه بگیر ».
مولانا سرش را پایین دوخت و‌گفت :«اندک است تا چهل روز باشد »
برهان الدین محقق رو به او کرد و گفت :می دانستم و از تو همین انتظار را داشتم .سپس تبسمی کرد و‌گفت :فرزندم !آموزگار روحانی چون آینه‌است «چون در او نگری و خود را به او دهی او نیز به همان قدر به تو التفات کند» بعد یکی از اتاق های مدرسه را که به شبستان نزدیک بود ،انتخاب کرد :امروز را نزد خانواده ات بمان ،نماز صبح فردا ،همین جا ملاقاتت خواهم کرد .
وقتی از پله های مدرسه پایین می رفت باور داشت که روح پدر از سَید خواسته است تا او را چون گل رُسی برای ساخت سفالینه آماده کند و آن وقت در کوره ریاضت بگذارد تا کامل شود .
صدای اذان ،آسمان را غرق نور کرد.جلال الدین برخاست .اشتیاق رفتن یک لحظه او را آرام نمی گذاشت .اتاق مدرسه در انتظارش بود تا نماز صبحش را در آنجا بخواند .دلش چون پرنده ای می تپید .با این که در تمامی دوران تحصیل چله های فراوان گذرانده بود ،اما آن روز برای او متفاوت بود .چشمش به سید برهان الدین افتاد که کنار اتاق ایستاده بود .اتاقی که از این پس خانه او می شد ،اتاقی کوچک بود که باران شب گذشته ،پوستش را نم دار کرده بود و جابجا تاول روی صورتش نشانده بود .
به اشاره استاد روی گلیم کوچکی که وسط اتاق پهن بود ،نشست .دوباره شاگرد مدرسه شده بود با دو هم نشین بی ریا ،یکی کوزه ای بزرگ پر آب و دیگری چند قرص نان که نه غروری داشتند و‌نه فخری به هم می فروختند و قرار بود با این دو روزها زندگی کند .
سید محقق در را به روی جلال الدین بست ،اما صدایش در اتاق ،همراه او بود .«آدمی دو حقیقت و دو‌ من دارد :من ربّانی و من شیطانی .اگر نفس حیوانی را به بند کشی ،نفس انسانی طلوع می کند و شب وجود تو به روز خدا تبدیل می شود .ما را دو نفس است :یکی نفس تاریک ،هم چون شب و‌دیگری روشن هم چون آفتاب .اگر با ریاضت از این نفس کم کنی و آن را صیقل دهی ،روحت آزاد می شود و به جای شب ،روز می شود ».
مولانا درون اتاق به نماز ایستاد و‌دو‌ فرشته که از کودکی ،همیشه همراهش بودند .در لحظه تولدش ،در بازی های کودکی اش ،در بلوغ جوانی اش و در لحظه لحظه زندگی اش ،به اصرار او بیرون در ماندند ،خوش داشت در این چهل روز با نَفْسش ،دست و پنجه نرم کند ،تا فرشته ای نرم خو، همراهی اش کند .فرشته ها هر چند کمی دلخور شدند، اما بیرون پنجره به تماشای او ایستادند و داستان خلوت آن اتاق را ،این گونه برای دیگر فرشته ها توصیف کردند :
چهل روز گذشت و برهان الدین ترمذی در را گشود .ساعتی توقف کرد و به مولانا چشم دوخت .دید سر در گریبان تفکر فرو برده و بی خبر از باز شدن در است .آهسته بیرون آمد و در رابست تا سه چله گذشت .نعره زنان در ِخلوت را باز کرد و‌دید مولانا تبسم کنان ،از چشمانش مستی حق می تراود .
سَید سر به سجده شکر نهاد و او را در آغوش کشید و بوسید و گفت :
«در علوم نقلی ،عقلی ،کشفی بی نظیر عالمیان بودی و حال در اسرار باطن و سّر حقایق و‌مکاشفات روحانیون ،انگشت نمای عالمیانی .بسم الله روان شو و جهانیان را به حیات تازه بخوان و مردگان عالم صورت را به معنی عشق خود ،زنده کن ».


Telegram


Instagram

هر روز خواننده مطالب جدید در  کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام  باشید

سایر بخش ها ی کتاب

برچسب ها: داستان زندگی مولانا
قبلی داستان زندگی مولانا (21) درد بودن
بعدی داستان زندگی مولانا (23) دست خدا

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

Archives

  • می 2025
  • ژوئن 2023
  • ژوئن 2022
  • دسامبر 2021
  • اکتبر 2021
  • سپتامبر 2021
  • آگوست 2021
  • جولای 2021
  • ژوئن 2021
  • می 2021
  • آوریل 2021
  • مارس 2021
  • فوریه 2021
  • ژانویه 2021

Categories

  • Uncategorized
  • کتاب ها
  • نوشته ها و اندیشه ها

اگر سوالی دارید بپرسید ادمین سایت  در اسرع وقت با شما تماس می گیرند.

وب سایت غریبیان لواسانی